به سوی آزادی

| |

روزها میگذرند و دلم غمناک است
ازپس پنجره ها به افق می نگرم و به خورشید که بس سوزان است
در دلم باز کسی می گوید قدحی سر کش و از یاد ببر هر چه در طبع جهان بیداد است
من ولی انسانم و درون سینه جایگاهی ست که آن رهگذر جانان است
جایگاهی ست که روزی دل بود و از بهر هر آنچه در جهان می رفت او غافل بود
اما اکنون....آه
من نتوانم که از یاد برم گریه ی مادر را در نبود پسرش
ضجه آن پدری را که در بالینش لاله اش پر پر شد
نعره ی جلادان در ظلمت این تلخ ترین شب ها را
که نوای الله اکبر را به گلوله پاسخ گفتند
چشم ها را می بندم و به خود می گویم
عمر بیداد بسی کوتاه است

تقدیم به تمام آزادگان این کره خاکی

4 comments:

Morteza Naghipoor said...

بابا تو دیگه کی هستی دسته سهرابو بستی

Mehdi said...

مرسي يار دبستاني

به قول شاهين نجفي: اين وضعيت عوض ميشه،‌عوض ميشه ميدونم

امروز هم كه باز هزاران نفر توي بهشت زهرا جمع شده بودن تا خاري فرو كنن تو چشم اون دست شلِ كور تا شايد بفهمه كه ايراني جماعت به اين راحتي زير بار ظلم نميره و اينكه فكر نكنه با چتد تا كوتوله مي تونه هر كاري خواست با اين مردم و مملكت انجام بده

زنده باد آزادي،‌پاينده باد دوستان خوبي مثل تو

Unknown said...

من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلك چشمم هي ميپرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي ديگر
كسي بهتر
كسي كه مثل هيچكس نيست ، مثل پدر نيست ، مثل انسي نيست ، مثل يحيي نيست ، مثل مادر نيست
و مثل آنكسيست كه بايد باشد
و قدش از درخت هاي خانه ي معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر
و از برادر سيد جواد هم
كه رفته است
و رخت پاسباني پوشيده است نمي ترسد
و از خود سيد جواد هم كه تمام اتاقهاي منزل ما مال اوست نميترسد
و اسمش آنچنانكه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش ميكند
يا قاضي القضات است
يا حاجت الحاجات است
و ميتواند
تمام حرف هاي سخت كتاب كلاس سوم را
با چشم هاي بسته بخواند
و ميتواند حتي هزار را
بي آنكه كم بياورد از روي بيست ميليون بردارد
و ميتواند از مغازه ي سيد جواد ، هر چقدر كه لازم دارد ، جنس نسيه بگيرد
و ميتواند كاري كند كه لامپ الله
كه سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان روشن شود


آخ
چقدر روشني خوبست
چقدر روشني خوبست
و من چقدر دلم ميخواهد
كه يحيي
يك چار چرخه داشته باشد
و يك چراغ زنبوري
و من چقدر دلم ميخواهد
كه روي چارچرخه ي يحيي ميان هندوانه ها و خربزه ها بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم
آخ
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روي پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملي رفتن خوبست
چقدر مزه ي پپسي خوبست
چقدر سينماي فردين خوبست
و من چقدر از همه ي چيزهاي خوب خوشم مي آيد
و من چقدر دلم ميخواهد
كه گيس دختر سيد جواد را بكشم


چرا من اينهمه كوچك هستم
كه در خيابانها گم ميشوم
چرا پدر كه اينهمه كوچك نيست
و در خيابانها هم گم نميشود
كاري نميكند كه آنكسي كه بخواب من آمده ست ، روز آمدنش را جلو بياندازد
و مردم محله كشتارگاه
كه خاك باغچه شان هم خونيست
و آب حوض هاشان هم خونيست
و تخت كفش هاشان هم خونيست
چرا كاري نمي كنند
چرا كاري نمي كنند


چقدر آفتاب زمستان تنبل است


من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب ، خواب ببيند


من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام


كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدايش با ماست
كسي كه آمدنش را
نميشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
كسي كه زير رختهاي كهنه ي يحيي بچه كرده است
و روز به روز
بزرگ ميشود ، بزرگتر ميشود
كسي از باران ، از صداي شرشر باران ، از ميان پچ و پچ گلهاي اطلسي
كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي مي آيد
و سفره را مياندازد
و نان را قسمت ميكند
و پپسي را قسمت ميكند
و باغ ملي را قسمت ميكند
و شربت سياه سرفه را قسمت ميكند
و روز اسم نويسي را قسمت ميكند
و نمره ي مريضخانه را قسمت ميكند
و چكمه هاي لاستيكي را قسمت ميكند
و سينماي فردين را قسمت ميكند
و رخت هاي دختر سيد جواد را قسمت ميكند
و هر چه را كه باد كرده باشد قسمت ميكند
و سهم ما را هم ميدهد
من خواب ديده ام

Morteza said...

با من کنون چه نشتنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد